شب، امشب نیز
- شب افسردهی زندان
شب ِ طولانی پاییز -
چو شبهای دگر دم کرده و غمگین
بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیدهاند، آسوده و بیغم
و من خوابم نمیآید
نمیگیرد دلم آرام
درین تاریک بیروزن
مگر پیغام دارد با شما، پیغام
شما را این نه دشنام است، نه نفرین
همین میپرسم امشب از شما ای خوابتان چون سنگها سنگین
چگونه میتوان خوابید، با این ضجهی دیوار با دیوار ؟
الا یا سنگهای خارهی کر، با گریبانهای زنّار ِ فرنگ آذین ؟
نمیدانم شما دانید این، یا نی ؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی
- چه ویرانی! کهنتر یادگار از دورتر اعصار -
که میآید ازو هر شب، صداهای پریشانی
- «... جوانمردا! جوانمردا!
چنین بیاعتنا مگذر
ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند
بذین خواری مبین خاکستر ِ سردم
هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقیست
اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم
جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین ِ جوانمردان، وگرنه همچو همدردان
گریبان پاره کن، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار
ز پای افتادهام، دستم نمیگیرند
دریغا! حسرتا! دردا!
جوانمردا! جوانمردا ....»
مدان این جغد، نالان ورد میگیرد
بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین میگوید و میگرید و آرام نپذیرد
و گر لختی سکوتش هست، پنداری
چُگور سالخوردِ اندُهان را گوش میمالد
که راه ِ نوحه را دیگر کند، آنگاه
به نجوایی، همه دلتنگی و اندوه، مینالد:
« ... زمین پر غم، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم
به سر هر دم رو میریزد دم از سالیان آوار
غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها
به تو سوگند بسیار است ای غم، راستی بسیار ....»
الا یا سنگهای خارهی کر، با گریبانهای زُنّاری
به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار
نمیدانم شما آیا نمیدانید؟
درین همسایه جغدی هست، و ویرانی
- درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم ِ هول وحشتناک -
که میگویند روزی، روزگاری خانهای بوده ست، یا باغی
ولی امروز
( به باز آوردهی جوپان ِ بد ماند )
چنان چون گوسفندی، کَهش دَرَد گرگی،
ازو مانده همین داغی .
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمیآید
الا یا سنگهای ِ خاره کر، با گریبانهای زنّاری
نمیدانم کدامین چاره باید کرد؟
نمیدانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد؟
اثر: مهدی اخوان ثالث
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستين سرد نمناکش
باغ بیبرگي،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامهاش شولای عريانی است.
ور جز اينش جامهای بايد،
بافته بس شعلهی زر تارِ ِپودش باد.
گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر جا که میخواهد، يا نمیخواهد،
باغبان و رهگذاری نيست.
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاری نيست.
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد،
ور به رويش برگ لبخندی نمیرويد،
باغ ِبیبرگی که میگويد که زيبا نيست
داستان از ميوههای سر به گردون سای ِ اينک خفته در تابوت پست خاک میگويد.
باغ بیبرگي
خندهاش خونی است اشکآميز.
جاودان بر اسبِ يال افشانِ زردش، میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
اثر: مهدی اخوان ثالث
خشکید و کویر لوت شد دریامان
|
امروز بد و بدتر از آن فردامان
|
زین تیره دل و دیو صفت مشتی شمر
|
چون عاقبت یزید شد دنیامان
|
اثر: مهدی اخوان ثالث
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پر گوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه ميپويند
ما هم راه خود را ميکنيم آغاز.
سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثي کهش نميخواني بر آنديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي، آرام.
سه ديگر: راه بيبرگشت، بيفرجام
من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي که ميبينم بدآهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بيبرگشت بگذاريم،
ببينيم آسمان «هرکجا» آيا همين رنگ است؟
تو داني کاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خونآشام،
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبهي بيغم،
که ميزد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و ميرقصيد دستافشان و پاکوبان بهسان دختر کولي،
و اکنون ميزند با ساغر «مکنيس» يا «نيما»
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بيخداونديست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.
بهل کاين آسمان پاک،
چراگاه کساني چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟
بيا رهتوشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.
به سوي سرزمينهايي که ديدارش،
بهسان شعلهي آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زندهي بيدار.
نه اين خوني که دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو کرم نيمهجاني بيسر و بيدم
که از دهليز نقبآساي زهراندودِ رگهايم
کشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
بهسوي قلب من، اين غرفهي با پردههاي تار.
و ميپرسد، صدايش نالهاي بينور:
- «کسي اينجاست؟
هلا! من با شمايم، هاي!... ميپرسم کسي اينجاست؟
کسي اينجا پيام آورد؟ نگاهي، يا که لبخندي؟
فشار گرم دستِ دوستمانندي؟»
و ميبيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مردهای
[هم ردپايي نيست.
ملول و با سحر نزديک و دستش گرم کار مرگ،
وز آنسو ميرود بيرون، بهسوي غرفهاي ديگر،
به اميدي که نوشد از هواي تازهي آزاد،
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي که
«جهان پير است و بيبنياد، ازين فرهادکش فرياد...»
وز آنجا ميرود بيرون به سوي جمله ساحلها.
پس از گشتي کسالتبار،
بدانسان – باز ميپرسد – سر اندر غرفهي با پردههاي تار:
- «کسي اينجاست؟»
و ميبيند همان شمع و همان نجواست.
که ميگويد بمان اينجا؟
که پرسي همچو آن پيرِ بهدردآلودهي مهجور:
خدايا «به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژندهي خود را؟ »
بيا رهتوشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.
کجا؟ هر جا که پيش آيد.
بدانجايي که ميگويند خورشيد غروب ما،
زند بر پردهي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.
کجا؟ هرجا که پيش آيد.
به آنجايي که ميگويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان.
و در آن چشمههايي هست،
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن.
و مينوشد از آن مردي که ميگويد:
«چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياري کردن باغي
کر آن گل کاغذين رويد؟»
به آنجايي که ميگويند روزي دختري بودهست
که مرگش نيز(چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگري بودهست،
کجا؟ هر جا که اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيليزن، زسيليخور،
وزين تصوير بر ديوار ترسانم.
درين تصوير،
عدو با تازيانهي شوم و بيرحم خشايرشا
زند ديوانهوار، اما نه بر دريا؛
به گردهي من، به رگهاي فسردهي من،
به زندهي تو، به مردهي من.
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزهزاراني که نه کس کشته، ندروده
به سوي سرزمينهايي که در آن هرچه بيني بکر و دوشيزهست
و نقش رنگ و رويش هم بدينسان از ازل بوده،
که چونين پاک و پاکيزهست.
به سوي آفتاب شاد صحرايي،
که نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.
و ما بر بيکران سبز و مخملگونهي دريا،
مياندازيم زورقهاي خود را چون کل بادام.
و مرغان سپيد بادبانها را ميآموزيم،
که باد شرطه را آغوش بگشايند،
و ميرانيم گاهي تند، گاه آرام.
بيا اي خستهخاطردوست! اي مانند من دلکنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا رهتوشه برداريم،
قدم در راه بيفرجام بگذاريم...
اثر: مهدی اخوان ثالث
من همیشه یادم ست این ، یادتان باشد
نیم شبها و سحرها ، این خروس پیر
می خروشد ، با خراش سینه می خواند
گوشها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این ، یادتان باشد
و شنیدم دوش ، هنگام سحر می خواند
باز
این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می خواند
مردم ! ای مرددم
من اگر جغدم ، به ویران بوم
یا اگر بر سر
سایه از فرّ ِ هما دارم
هر چه هستم از شما هستم
هر چه دارم ، از شما دارم
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این ، یادتان باشد
اثر: مهدی اخوان ثالث
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پاکروتر ز آیینه ام
دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی درین شهرک آباد نیست
خدایا زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد، عشق ازو دور شد
کهن گور شد، مسخ شد، کور شد
مگر پشت این پرده ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی جبه دیگر کن و پوستین
فرود ای از آن بارگاه بلند
رها کرده ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن کودک پاک نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین کهنه محراب تاریک، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست
علی رفت، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت، و بودای پاک
رخ اندر شب نی روانان نهفت
نمانده ست جز من کسی بر زمین
دگر ناکسانند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین
همه باغها پیر و پژمرده اند
همه راهها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیلها مرده اند
تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست؟
که پرسد؟ که جوید ؟ که فرمان دهد؟
وگر زنده ای، کاین پسندیده نیست
مگر صخره های سپهر بلند
که بودند روزی به فرمان تو
سر از امر و نهی تو پیچیده اند؟
مگر مهر و توفان و آب، ای خدا
دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟
که گویی: بسوز، و بروب، و برای
گذشت ، ای پیر پریشان بس است
بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون
بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوی پست
یکی بشنو این نعره ی خشم را
برای که بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را ؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی که دیگر نه جای من است ؟
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
ازین گوی سرگشته ی ناسپاس
چه مانده ست؟ چه قرنهای تهی؟
گران است این بار بر دوش من
گران است، کز پس شرم و شرف
بفرسود روح سیه پوش من
خدایا غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خسته ی پیر دیوانه ام
اثر: مهدی اخوان ثالث
اثر: مهدی اخوان ثالث
اثر: مهدی اخوان ثالث
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گ
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خکستر
وای ، ایا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
اثر: مهدی اخوان ثالث
اثر: مهدی اخوان ثالث
اثر: مهدی اخوان ثالث
جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم
که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت
من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود
که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن می کشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز
گه با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستانها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گرید های های ابر ِ خزان ، شب ، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم
عجایب شهر ِ پر شوری ست ، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم
چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد
که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری داری
چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان
من اما با اهورایم ، دعای دیگری دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
شعورِ زنده این گوید ، شعار زندگی این است
امید ! اما برای شعر ، رای دیگری دارم
سنایی در جنان نو شد ، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
سلامم می کند ناصر ، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
نصیبم لاجرم باشد ، همان آزار و حرمانها
همان نسج است کز آن من قبای دیگیر دارم
سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد ؟ سهم این است ، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
جواب ِ های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم
اثر: مهدی اخوان ثالث
صفحه قبل 1 صفحه بعد